شیرین مثل قهوه ی بدون شکر

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی / گوش نامحرم نباشد جای اسرار دلم

شیرین مثل قهوه ی بدون شکر

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی / گوش نامحرم نباشد جای اسرار دلم

12 ظهر بود... صدای اذان می آمد!

از خواب پرید و جیغ کوتاهی زد.کابوس می دید... نور چشمش را می زد
کمی بدنش را کش و قوس داد... ساعت چند بود؟ کی خوابش برده بود؟! با دست زیر بالش دنبال موبایلش گشت
صفحه موبایلش را نگاه کرد.12 ظهر بود
صدای اذان می آمد . از روی تخت بلند شد و تلو تلو خوران راه افتاد
پایش گرفت به زیر سیگاری که از دیشب کنار تخت مانده بود و همه خاکستر ها و ته سیگار ها پخش زمین شد
سعی کرد چیزی از دیشب به یاد بیاورد اما فقط صحنه های درهم و برهم از جلوی چشمهایش فرار میکردند
خمیازه ای کشید. طعم دهانش تلخ و گس بود...
موبایلش زنگ میخورد... آیدا! حوصله جواب دادن نداشت
موبایل را روی میز رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد تا چیزی بخورد
بطری شیر را برداشت و باقی مانده اش را یک نفس سر کشید.احساس کرد کمی بهتر است.سیگاری آتش زد
روی راحتی ولو شد و تلویزیون را روشن کرد.مثل همیشه روی هیچ کانالی مکث نکرد بلند شدو فیلم مورد علاقه اش "کازابلانکا" را
گذاشت. موبایلش و تلفن خانه باهم زنگ میخورد و او بی توجه فیلم می دید و پی در پی سیگار میکشید
چرا انقدر زنگ میزدند؟ چرا بیخیالش نمی شدند؟! دلش میخواست چیزی بنوشد
از روی بوفه شیشه ودکا و لیوان را برداشت . سک خورد و کامی از سیگارش گرفت... حال خوبی داشت...
صدای زنگ آیفون بلند شد. از مانیتور نگاه کرد و دید مامور پست است محل نگذاشت سرش گیج رفت و تکیه داد به در
صحنه ای از شب قبل یادش آمد... آیدا را بیرون کرد و فریاد زد:
"بذارین چندروز تنها باشم!دست از سرم بردارین! تا یه مدت نه بهم زنگ بزن نه اینجا بیا به بقیه بچه ها هم بگو
همین کارو بکنن!"
و در را روی صورت آیدا بهم کوبیده بود. آیدا دوباره داشت زنگ میزد
رفت توی دستشویی,به آینه نگاه نکرد!به اندازه کافی در این بیست و چهار سال ریخت خودش را دیده بود
مشتش را پر از آب سرد کرد و به صورتش پاچید... یک بار,دوبار,سه بار... حالش داشت جا می آمد
سیگاری روشن کرد.فکر کرد به این که چکار کند
گوش تیز کرد... قطره های باران به شیشه میخورد
دلش خواست زیر باران قدم بزند. بارانی اش را پوشید وشالی روی سرش انداخت.حتی آرایش هم نکرد
پاکت سیگار و فندکش را توی جیبهای بارانی اش گذاشت و زد بیرون
برخلاف همیشه توی خیابان هیچ کس نگاهش نکرد.هیچ کس حرفی نزد.هیچ زنی به او خیره نشد و سر تکان بدهد
سیگاری روشن کرد و فکر کرد شاید به خاطر این است که آرایش نکرده ام...
هوا رو به تاریکی می رفت و باران نم نم شده بود.هوا سردی کرختی آوری داشت... بوی خاک باران خورده می آمد
قدم زنان به سمت خانه اش راه افتاد,از کنار خیابان می رفت و هیچ کس برایش بوق نزد.هیچ ماشینی برایش نگه نداشت
و هیچکس آن سوال مسخره همیشگی را نپرسید: "چند؟"
توی فکر هایش بود که دید توی حیاط خانه اش است.یادش نمی آمد کی در را باز کرده.شانه ای بالا انداخت و به زن همسایه
که از پله ها می آمد پایین نگاه کرد.زن نگاهش نمیکرد.بر خلاف همیشه که با اخم و سرزنش به او خیره می شد...
از پله ها بالا رفت و فکر هایش را سامان داد.ذهنش آشفته بود.امروز انگار فرق داشت
کلید انداخت و در را باز کرد.صدای اذان می آمد.
چندین شمع روشن کرد. چراغ ها را خاموش کرد و وسط شمع ها نشست. تا صبح نوشید و از سیگارش کام گرفت و محسن نامجو گوش داد
"همش دلم میگیره... همش تنم اسیره..."
فکر کرد چقدر خوب است که تنت اسیر نباشد... که اسیر تنت نباشی...
خوابش نمی آمد!
هوا رو به روشنی می رفت و آیدا بازهم زنگ میزد.دوباره و دوباره و او جواب نمی داد...
سیگار هایش تمام شده بود. ته لیوانش را سر کشید و از ذهنش گذشت : مستی ام درد منو دیگه دوا نمی کنه...
روی راحتی دراز کشید و آنقدرموسیقی گوش کرد و فکر کرد تا هوا کاملا روشن شد... هنوز خوابش نمی آمد...
برنامه امروزش را هم چید... فیلم,موسیقی,باید سیگار می خرید,ودکا,قدم زدن...
دو روز بود که نخوابیده بود.دو روز بود جواب تلفن هیچ کس را نمی داد... دو روز بود که کسی نگاهش نمی کرد...
روز سوم بود و احساس خوبی داشت... محسن نامجوی لعنتی,همفری بوگارت و الکل و باران
دیگر هیچ از زندگی نمی خواست...
در خانه اش را می زدند.جوابی نداد.هرکس بود بیخیال نمیشد.صدای مدیر ساختمان بلند شد که صدایش می زد
- خانم شکوهی؟ خانم شکوهی؟! منزل تشریف ندارید؟
جوابی نداد.دلش می خواست داد بزند برو گمشو!!
صدای دیگری به صدای پشت در اضافه شد,آیدا بود
-فرشته؟ فرشته میدونم خونه ای فرشته؟؟؟؟
صدا های دیگر هم اضافه شدند... کسی می گفت
- پس این پلیس چه شد؟؟
آیدا می گفت: سه روز است جواب تلفنم را نمی دهد نگران شدم... گفتید ندیدید این چند روز بیرون بیاید؟!
- چراغ های خانه اش این چند رور خاموش بود
- شاید مسافرت است
- اگرمی رفت به من خبر می داد
کم کم داشت کلافه می شد... فریاد زد:
برید گمشید... برید گمشید حرومزاده ها !! دست از سرم بردارید...
صدای بی سیم پلیس می آمد
حس سبکی و بی وزنی داشت
- خانم شکوهی؟ ما از اداره پلیس هستیم اگه درو باز نکنید درو می شکنیم
دوباره فریاد زد برید گمشید مادر ج... ها! همتون مادر ج... این!
و بعد انگار اوج گرفت. صداها توی سرش می پیچید
.
.
.
همسایه ها و پلیس در را شکستند و همه تو رفتند
شمع های نیم سوخته دور تا دور هال بود و بطری خالی شیر روی میز.تلویزیون صورت همفری بوگارت را نشان می داد
توی اتاق خواب دخترکی با مو های بور روی تخت خوابیده بود ... خیلی آرام و روی پا تختی پر از قوطی های خالی قرص های آرام بخش مختلف
و زیر سیگاری پری کنار تخت روی زمین بود...
سنگینی  مرگ سه روز بود که روی اتاق سایه انداخته بود...

نظرات 3 + ارسال نظر
zeus دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:40 ق.ظ http://www.aiolos.blogfa.com

چقدر عقل نفرت انگیزه وقتی هیچ فایده ای برای انسان عاقل نداره

آپ شد
ذهن عاصی


no-one سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:43 ب.ظ http://emo-s.blogfa.com

ستاره سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:29 ق.ظ

مرگ زیباست گاهی...
و زندگیِ پس از آن !
من...من...من...من برایِ خودم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد