شیرین مثل قهوه ی بدون شکر

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی / گوش نامحرم نباشد جای اسرار دلم

شیرین مثل قهوه ی بدون شکر

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی / گوش نامحرم نباشد جای اسرار دلم

باور کنید من زنده نیستم!

من سالها پیش مرده ام. پیش از آنکه متولد شوم 

 

من در میان آتش مردم. در میان آتش و برف و حس غریبی بود... 

 

من با دود سیگاری می رقصیدم و می مردم. ذره ذره... آرام و زیبا... 

 

حس پرواز بود... حس در آغوش گرفتن باد. بعد باران شد.طوفان شد  

 

من در میان سقوط قطره ها اوج گرفتم. خیس شدم و لرزیدم و در سکوت به مردنم ادامه دادم.  

 

و من دیدم که فرشته ها تاب بازی میکنند و  در ملکوت می رقصند 

 

و من دیدم که فرشته ها سیگار میکشند و شراب می نوشند 

 

و من دیدم که بالهای فرشته ها از باران خیس بود...  

و من در حسرت لمس بالهای خیس آن ها بازهم مردم

  

و چه طولانی بود مردنم و چه نورانی... 

 

و من ــ با چشمهای خودم‌ ــ خدا را دیدم که برایم دست تکان میداد  

 

و من در گوشه ای از آسمان 

 

جایی که فرشته هایش با بالهای خیس میرقصیدند 

 

جایی حوالی لبخند خدا 

 

مردم

فقط ده دقیقه!

تا ده دقیقه دیگر 

                       تمام میشود همه چیز 

                                                      بین من و تو 

                       حرف ها - خنده ها - دعواها - اشک ها 

                       و دیگر نه منی هست که تورا زجر دهد 

         نه تویی که مرا بشکند 

                      تا ده دقیقه دیگر 

        هرکس می رود پی زندگی خویش 

                             بی حضور دیگری 

  با دو قلب تنها و چشمه های خشک شده ی اشک ! 

 

   شاید بعدها... 

           روزی... 

                     در یک کافه با سیگاری روشن در دست چپ 

   زل بزنیم به چشم هایی که با شوق می نگردمان 

       و بعد از کامی عمیق بگوییم: فلانی... بد آدمی نبود ! بگذریم. تو مهمی الآن! 

و یک عزیزم ــ از سر اجبار ــ شلیک کنیم به آن چشم های مشتاق ! 

 

 

 

+ پ.ن : ۱۹ مرداد ۱۳۸۹ 

 

هوا هنوز روشن است !

خدایی که پشت پنجره است!

فکر میکنم  

 

به بغض و حتی گریه های یک مرد. 

 

به هوای سرد و شب لب ساحل و کام گرفتن از سیگار و لذت بردن از عشق بازی باد و دود سیگار... 

 

به شعرهایی که توی صفحه های تقویم جا خوش کرده. 

 

به بارون... به قهوه و نور کم و موسیقی... 

 

به سکوت های پر از نشنیده ها.  


و آرزو میکنم کاش دیوار اتاقم پر از عکس بود... پر از عکس های روزهای خوب و حتی بد که گذشت... 

 

با یک جا سیگاری پر از ته سیگار و صدای رستاک و یک فنجان خالی برعکس و شمع های روشن... 

 

و خدایی که از پشت پنجره ، خوشبختی یکی از بنده هایش را می نگرد...

هنوز...

تایپ میکنم : خوبی؟ و شمارتو وارد میکنم... دو دلم که سند رو بزنم یا نه... میترسم که حتی 

نشناسی منو... دستام یخ کردن و میلرزن... چشمامو می بندم و قطره اشکی روی گونه ام سر میخوره و میافته روی صفحه موبایل... 

سند رو میزنم... 

حدود 2 دقیقه بعد جواب میدی : تو خوبی؟ 

 

چند تا اس ام اس معمولی حال و احوال و آخر سر میزنم: 

اس دادم حالتو بپرسم.هنوز دوست دارم.خوش باشی... 

 

ولی ادامه میدیم... میگی که میخوای از ایران بری و من هزار بار خودمو فحش میدم که چرا  

دفعه ی آخر نیومدم ببینمت... 

 

میگی دوست دارم... و من به این فکر میکنم که چقدر هردومون احمقیم که فکر می کنیم  

میتونیم همو فراموش کنیم... 

 

احساس میکنم دیگه عاشقت نیستم... دوست دارم . دوست داشتنی عمیق تر و پایدارتر  

از اون عشق بچگانه... 

 

خوشحالم که یه بار دیگه میتونم ببینمت... و تصور میکنم دیدار آخر رو... 

تصور میکنم بار دیگه تو آغوشت جا گرفتن رو... 

دستای سرد سردتو... 

و آغوش گرم گرمتو... 

 

 

+ مراجعه کنید به >> این پست <<

خستگی تو از حرف های فلسفی ام...

  

 

چقدر احمقانه هنوز می پرستمت... کمی کمتر از خدا...

 

  

 

 

+این آهنگ رو با صدای شاهین نجفی و شعری بسیار زیبا از مهدی موسوی از دست ندید

http://sharrmusic.org/DL/shaere%20tamam%20shodeh.mp3 

 

 

.

 

 

چه خوب میشد که میدانستم فردا پس از مردنم اولین اشک از چشمان چه کسی جاری میشد  

 

 

تا امشب تا صبح در آغوشش می ماندم 

 

 

.

:-؟؟

ساعتا میسوزه. دقیقه ها دود میشه. و ثانیه ها خاکستر

گل سرخ خشک تو به حالم تاسف میخوره...

دیوارا نگاهم میکنن

تنهایی ذره ذره خوردم میکنه...

 

+چه بی منطق به چشمات میشه عادت کرد

توی دستای تو باید... به سیـگـارم حسادت کرد