پشت سرم را بازهم نگاه میکنم
از خودم ، از تو ، از چه فرار می کنم!؟
از دست هات که سرد بودند و یخ زده؟
از چشمهات که سرخ بودند و نعشه ؟
از مقنعه ام که بوی عطرت را گرفت؟
از دستهای دیگری که شاید توی دستهات جا گرفت...؟
از مهمانی ِ بی موقع ِ شنبه شب؟
از وینستون لایت َ،از گریه ، از شب...
از تمام ۲۰۶ های نقره ایِ توی خیابان
از تک تک کوچه های یوسف آباد زیر باران
از دفتر سبز یشمی ِ خاطراتم
از آهنگ دو بینی؟! اصلا چرا انقدر بی قرارم؟!...
به چه فکر میکنم این همه بیهوده؟
به خاطرات رابطه ای که شاید... مرده!؟
به بوسه ای که هرگز از لبم نزدی؟
به کانکس پلیس ، به جواب اس ام اس بعدی...
به تولد سهند ،به مستی ، به نعشگی
به تنها رفتن با سیگار زیر این باران لعنتی...
به اشک هام که از مژه هام ریختند روی زمین
به تو به دستهات به عطرت... همین !!
به بودی و نبودی و منو خواهی ، نخواهی ها
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را
هنوز هم وقتی باران می آید
تنم را به قطرات باران می سپارم
می گویند باران رساناست
شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند..
عالی بود و پر از درد مرسی
زندگی، بر زیربنای عشق ها و تمسخرها و دلقک ها،
باور می کنی باران که می بارد
قافیه ها خود بخود گم می شوند.
و جایش آدمهای هراسان،
از پنجره ها دیوانگی هایشان را می گیرند زیر قطره های ریز
مزخرف ترین ها همیشه موندگارترینن...کــــــــــــــشدارترینن...