روز ها را می شمارم... آبستن یک تنهایی ِ 9 ماهه ام . نه ماه است مه هرروز تنهایی را بالا می آورم و تمام نمی شود
نه ماه است که چسبیده کنج زندگی ام . مثل یک موجود سمج که نمی میرد
رشد می کند و ریشه می دواند... دست هایش را دور تمام من حلقه می کند قفل می کند... به زنجیرم می کشد...
و من هرروز خاکستری می شوم.رنگ هایم دانه دانه می پرند. اما سیاه نمی شوم ... قول می دهم!
9 ماه است که هرروز رنگ و شعر بالا می آورم. که هرروزش برایم موسیقی متن داشت
که هرروزش دل باختم و زخم خوردم و عاشق شدم و گریه کردم
که هرروزش دود شدم
که نابود شدم حتی
گاهی تنهایی بهتر است حتی... آنقدر خوب است که سرت را روی شانه ی خدا می گذاری و درد دل می کنی و او سکوت می کند
اشک می ریزی و سکوت می کند
دستش را روی موهایت می کشد و آنوقت تو خالی می شوی
خالی از همه درد ها و بغض های دنیا
و لبخندش را که می بینی انگار دیگر هیچ نمی خواهی...
هوا هنوز روشن است , حال من هنوز خوب است...