تایپ میکنم : خوبی؟ و شمارتو وارد میکنم... دو دلم که سند رو بزنم یا نه... میترسم که حتی
نشناسی منو... دستام یخ کردن و میلرزن... چشمامو می بندم و قطره اشکی روی گونه ام سر میخوره و میافته روی صفحه موبایل...
سند رو میزنم...
حدود 2 دقیقه بعد جواب میدی : تو خوبی؟
چند تا اس ام اس معمولی حال و احوال و آخر سر میزنم:
اس دادم حالتو بپرسم.هنوز دوست دارم.خوش باشی...
ولی ادامه میدیم... میگی که میخوای از ایران بری و من هزار بار خودمو فحش میدم که چرا
دفعه ی آخر نیومدم ببینمت...
میگی دوست دارم... و من به این فکر میکنم که چقدر هردومون احمقیم که فکر می کنیم
میتونیم همو فراموش کنیم...
احساس میکنم دیگه عاشقت نیستم... دوست دارم . دوست داشتنی عمیق تر و پایدارتر
از اون عشق بچگانه...
خوشحالم که یه بار دیگه میتونم ببینمت... و تصور میکنم دیدار آخر رو...
تصور میکنم بار دیگه تو آغوشت جا گرفتن رو...
دستای سرد سردتو...
و آغوش گرم گرمتو...
+ مراجعه کنید به >> این پست <<
خوبه که از بیان احساس واقعیت نمیترسی...!
چون خیلی ها از این کار وحشت دارن.
میدونی رفیق ؛ آلرژی دارم دیگه نسبت به این جور معاشقه ها ...
ازین جور ترس و sms دادنا ...
دور انداختمشون ...
این پستتو میزارم کنار تا هم تو خلاص شی از "گریز" های من ... هم من دور شم از این جور بحثا ...
مخلص کلام اینکه ... هستمت دختر جان ...
حواسم هست و میمیرم ... ./
سلام
خیلی ممنون که به وبم اومدی
من نوشته هاتو دوست دارم. محسوسه !
تصور میکنم ... تصور می کنم ...
ژحس خوبی به آدم میده.
بازم بیا اونجا
اینو دوستش داشتم ..
-
خوب شد توی بلاگ اسکای تازه رسیده ای و گرنه اگه بلاگفا بود الان دو سه روزی طول می کشید تا پست هارو درو کنم!
-
ممنون که با ما هستید ؛ درود